ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سکوت شیشه ای

آقاجون تا بعد از بستن در بزرگ حیاط پشت در موند و بعد رفت. شهره دست منو کشید و با هم به سمت طبقه دوم رفتیم. چادرم رو روی پشتی انداختم و کنارش نشستم. نفس عمیقی کشید و گفت: وای نمیدونی سهیل بهم چی داده؟
-چی داده؟
-کتاب...
-واسه این ذوق کردی؟
با خوردن تقه ای به در هر دومون ساکت شدیم. شهره در رو باز کرد و شریفه با سینی چای و میوه وارد شد. احوالپرسی گرمی کرد و بعد از دادن میوه و چای اتاق رو ترک کرد. از وقتی زن پرویز خان شده بود روزی نبود که بدون دست و بال کبود دیده باشمش. چقدر جای مسعود خالی بود تا ببینه چی به روز شریفه اش اومده. بعد از شهید شدن مسعود شریفه داغون شد. مدتی بیمارستان بستری بود. چون چند ماهی رو محرم بودند کلی حرف پشت سر دختر بیچاره در اومد. پدرشون هم حریف حرف های مردم نشد و با اومدن اولین خواستگار شریفه رو شوهر داد. مامان کلی رفت و اومد که مانع ازدواج شریفه بشه ولی مرغ اوس مرتضی یه پا داشت. هرچند چند ماه بعد هم خودش پشیمان شد ولی فایده نداشت. وقتی شریفه که شش ماهه حامله بود با صورت کبود و بدون سر و وضع مناسب و درستی، نصفه شب زنگ خونه اوس مرتضی رو زد همه چی رو شد. پرویز خان اعتیاد داشت و هر وقت خمار میشد و پول کم میاورد شریفه رو به باد کتک میگرفت. و نامزدیش با مسعود رو مثل پتک توی سرش میزد. شریفه خیلی دوست داشت خدا بهش پسر بده تا اسمش رو مسعود بذاره اما انگار خدا بهتر از همه پرویزخان رو شناخته بود چون فقط یه دختر ناز به شریفه داد و شریفه هم به یاد اسم هایی که با مسعود انتخاب کرده بودند اسمش رو سمیه گذاشت. چند وقتی هم که پرویز خان بیکار بود شریفه با خیاطی برای مردم خرج خونه رو در میاورد و هیچ وقت نذاشت پدرش بهش کمک مالی کنه تا به قول خودش پول مفت به جون پرویز نسازه. واسه اسم و رسم اوس مرتضی این موضوع سرشکستگی بدی بود ولی مرغ شریفه یه پا داشت.
با حرفهای شهره دوباره به خودم اومدم. کتابی رو به دست گرفته بود و گفت: مستانه اینو بهم داده... نشون هیچ کس جز تو ندادم.. مامانم ببینه حسابم رو میرسه
نگاهی به جلد مشکی و سفید کتاب کردم. من مثل شریفه اهل داستان نبودم و تنها کتاب هایی که مونسم بودند کتابهای درسی ما بود. کتاب رو از دستم قاپید و دوباره پشت کمدش قایم کرد. و گفت: وقتی کتاب های علمی بهم میده نشون مامان اینها میدم
شهره و سهیل دلداده هم بودند. سهیل پسر عمو شهره بود. پدرش بر خلاف اوس مرتضی که گاراژ دار بود، نظامی بود و وقتی سهیل بچه سال بود مادرش از دست پدرش خود کشی کرده بود. سهیل پسر آروم و ساکتی بود و بیشتر منزوی به نظر میرسید.هر وقت توی خودش میرفت پدرش با تحقیر میگفت: تو هم مثل مادرت روانی هستی
شاید دلیل بیشتر انزوای سهیل حرفهای سرهنگ بود. تنها کسی که توجه سهیل رو جلب میکرد وجود شهره بود. عقاید و طرز فکرشون یکی بود. شهره بر خلاف من اصلا علاقه ای به درس نداشت و همیشه خودش رو کنار سهیل با لباس سفیدی تصور میکرد. اوس مرتضی بعد از شوهر دادن شریفه روی شوهر دادن شهره وسواس خاصی به خرج میداد. و این باعث میشد آزادی های بیشتر نصیب شهره بشه.
شهره خیاری پوست کند و بعد از نمک زدن به طرفم گرفت و گفت: واسه امتحانات کاری کردی؟
-آره دوره کردم که واسه کنکور و امتحانام مشکلی پیش نیاد
-من فکرشم نمیکردم بعد دوسال دوری از درس بتونی دوباره درس بخونی
-میدونم واسه خودمم سخته ولی تونستم از پسش بر بیام
با صدای صدیقه خانم به اتاق طبقه پایین رفتیم. صدیقه خانم سوغاتی هایی که یوسف آورده بود رو نشون مادر میداد. حوصله ام سر رفته بود. نگاهم رو به در و دیوار دوختم. شریفه بلند شد و از کمد آلبومی بیرون آورد. به سمت منو شهره گرفت و گفت: شهره عکس های یوسف رو نشونش بده
شهره آلبوم رو روی پایش گذاشت و بازش کرد. یوسف عکس های قشنگی تو مناسبت ها و حالت های خاصی گرفته بود. در کنار دوستانش که دختر و پسر بودند بسیار شرقی به نظر میرسید و وقتی من دیدمش غرب زده بود. از حالت های متغیرش خوشم اومد و در دل تحسینش کردم. بر خلاف بقیه همدوره ای هایش اصلا به دختر های کنارش نچسبیده بود.

با سقلمه های شهره نگاهم رو از عکس ها گرفتم و به هوای ریختن چای به آشپزخانه رفتیم. سینی استکانها رو درون سینک گذاشتم و مشغول شستن استکانها شدم. شهره هم رنگ چای رو تست کرد و مشغول تمیز کردن سینی زیر سماور شد. فکر میکردم آوردن من به آشپزخانه برای حرفهای خودمونی بوده ولی انگار اشتباه میکردم چون شهره فقط ساکت بود. شاید داشت مثل همیشه به سهیل فکر میکرد. بعد از ریختن چای به جمع برگشتیم و دوباره سوژه اصلی حرفها برگشت یوسف بود. چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم و پی در پی خمیازه میکشیدم صدیقه خانم با دیدن صورت مست خوابم گفت: شهره با مستانه برین بالا بخوابین
شهره هم انگار منتظر این حرف بود دستم رو کشید و با هم به اتاقش رفتیم. تشک پهن کردیم و دراز کشیدیم.
-مستانه به نظرت سهیل میاد خواستگاریم؟
-نمیدونم.... شک داری بهش؟
-میترسم نیاد... میترسم فقط مثل یه خواهر بهم نگاه کنه
ترسش رو درک نمیکردم. خب نیاد مگه چه فرقی داشت. دلم براش میسوخت الکی دل بسته بود. به پهلو چرخیدم و گفتم : بگیر بخواب کمتر فکر کن به سهیل
....
با صدای گرفته شهره بیدار شدم. با اینکه به خاطر شب زنده داری خسته بودم ولی نماز صبح از همه چیز واجب تر بود. با خوردن آب خنک به صورتم حس خوبی پیدا کردم. جهت قبله رو از شهره پرسیدم و با چادر او قامت بستم. نمیدونم چرا موقع نماز خواندن بغض کرده بودم. حس میکردم این نمازم بوی خاصی میده... از ته دلم دارم میخونم حسی که تحملش سخت بود.
بعد از نماز و خوردن صبحانه همراه مامان به خانه برگشتیم. مامان نرسیده خوابید من هم برای نهار آبگوشت بار گذاشتم و زیرش رو کم کردم و خوابیدم. بهترین غذایی بود که هم مناسب جمعه بود و هم سر زدن مدام نمیخواست. نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم هنوز مامان و آقاجون خواب بودند. به سراغ آبگوشتم رفتم و دیدم خداروشکر آبش تموم نشده. با شنیدن صدای تلفن سریع به طرف تلفن رفتم تا مبادا مامان یا آقاجون بیدار بشن.
-بله؟
-سلام مستانه جان خوبی مادر؟
-سلام صدیقه خانم خوبین؟
-آره.... مامانت هست؟
-خوابه
-بهش بگو عصر بیاد بریم واسه خونه جدید شریفه خرید کنیم.... شهره هم هست خواستی تو هم بیا
-باشه صدیقه خانم به مامان میگم .... چه ساعتی میرین؟
-طرف های 5
-باشه به مامان میگم
یک ساعت بعد مامان بیدار شد و با دیدن نهاری که درست کرده بودم چشماش حسابی برق زد. بعد از چک کردن آبگوشت آقاجون رو بیدار کرد. نهار رو خوردیم و قرار صدیقه خانم رو بهش یادآوری کردم. ساعت هنوز 5 نشده بود که صدیقه خانم و شریفه و شهره آمدند.هرچی اصرار کردند میلی به رفتن نداشتم و امتحان فردا رو بهانه کردم و نرفتم. صدیقه خانم گفت: مرتضی رفته گاراژ و یوسف بچه ام تک و تنها مونده
مامان خنده ای کرد و گفت: ای بابا وقت زن گرفتنشه... نگران تنها موندنش تو خونه ای؟
از حرفی که در مورد یوسف میزدند خنده ام گرفت.انگار در مورد مسعود کوچولو حرف میزدند. بالاخره مامان حاضر شد و رفتند. بعد از رفتن مامان آقاجون هم به بازار رفت. من موندم و خونه ی خالی.به اتاقم رفتم و سرم رو با کتابای درسی که فردا امتحان داشتم گرم کردم. فکر وسوسه کننده ای به جانم افتاده بود. نمیدونم چرا فکرم توی خونه آخر کوچه که در بزرگی داشت جا مونده بود. کتاب رو بستم و به طبقه پایین رفتم. خوشبختانه هنوز سماور گرم بود. چایی برای خودم ریختم و با قندان به اتاقم بردم.حتی خوردن یک لیوان چای هم منو از فکر یوسف بیرون نمی آورد. دوست داشتم بیشتر بشناسمش... حس شیطنت دخترانه ام ناگهانی گل کرده بود. دوست داشتم با یوسف حرف بزنم. هنوز تصویر چشمانش رو مقابلم میدیدم. انگار همین چندلحظه پیش بود که دیدمش... عقل و هوش از سرم پریده بود..تازه داشتم درک میکردم چرا مادر هیچ وقت لحظه ای به حال خودم رهایم نمیکرد. وسوسه عقلم رو شکست داده بود. میدونستم هیچ وقت یوسف نمیفهمه کار من بوده.... میدونستم هیچ کس متوجه نمیشه..... گوشی تلفن رو برداشتم. بازم تردید به جانم افتاد... گوشی رو سر جایش گذاشتم.... اما وسوسه راحتم نمیذاشت. موهامو از صورتم کنار زدم و به عاقبت این گناه فکر میکردم. من تنها بودم و یوسف هم تنها بود. میتونستم باهاش حرف بزنم... ولی حرف زدن با نامحرم گناه بود.... من نمیدونستم یوسف که سالها توی غرب بوده هنوز پایبند آداب و تربیت ایرانی هست یا کلا غرب زده شده.... قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد. حس میکردم رگ هام جا برای این همه خونی که درونشون هستن ندارن... انگار الان که تمام وجودم غرق خون بشه..... نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو برداشتم. با شنیدن صدای بوق درون گوشی بازم ترسیدم ولی راهی برای غلبه به وسوسه ام نداشتم. بالاخره شماره گرفتم. بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم

دلم میلرزید. نفسم رو توی سینه حبس کردم. صدای بوق های پشت سر هم استرسم رو بیشتر میکرد. بجای اینکه مایوس بشم بیشتر مصمم میشودم. با شنیدن صدایش حس کردم زمان متوقف شده...
-بله.... الو................... صدا میاد...... الو
انگار قفل بزرگی به دهانم زده بودند.همه اراده ام یکباره از بین رفت. صدایش خیلی قشنگ بود. گرم و مردونه. آب دهانم رو قورت دادم و با ترسم مقابله کردم و گفتم:سلام
انگار بار سنگینی رو از روی دوشتم برداشتن. انگار از سخت ترین مرحله گذشته بودم. حس کسی رو داشتم که قله بلندی رو فتح کرده. ادامه داد: سلام..... بفرمایید
باز خفه شدم.... من چیکارش داشتم... برای چی زنگ زده بودم
-م.... من.... اشتباه زنگ زدم
-مطمئنی؟...... با کی کار دارین؟
بی اراده زیر لب گفتم: خودتون....
از حرفم ترسیدم و گوشی رو گذاشتم. با خودم کلنجار میرفتم. نباید این اشتباه رو میکردم. نباید عقلم رو ندیده میگرفتم. هرچند این مواخذه کردن ها فایده نداشت. طنین صدایش هنوز توی گوشم بود. به حیاط رفتم و سعی کردم فکرم رو از یوسف جدا کنم. انقدر با خودم درگیر بودم که اصلا حواسم نبود بدون روسری به حیاط اومدم. سریع به راهرو رفتم و چادر سفید مامان رو سرم کردم. محال بود با این حالم فردا بتونم سر جلسه حاضر بشم. مهتاب همیشه میگفت: بهترین راهی که میتونه آرومم کنه خوندن نمازه
بی اختیار وضو گرفتم و به داخل برگشتم. قامت بستم. نمیدونستم نیتم از این نماز چیه ولی دنبال آرامشی بودم که یاد یوسف از من گرفته بود.چیزی از غروب نگذشته بود که با صدای در حیاط از جام پریدم. سجاده رو جمع کردم و به راهرو رفتم. مامان تنها برگشته بود. کیسه های خریدش رو گرفتم و گفتم: سلام... پس شریفه و بقیه کجان؟
-رفتن... دیر وقته دختر
دلم میخواست با یکی حرف بزنم. دوست داشتم التهاب درونم رو با کسی قسمت کنم. فکر به کسی میکردم که گناه بود. کیسه ها رو توی سالن گذاشتم و به مامان گفتم: میرم بخوابم.... میخوام سحر بیدار شم درس بخونم... واسه شام صدام نکنید
و مامان رو با کلی کار تنها گذاشتم.

با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شدم. تمام وجودم خیس عرق بود. نفس نفس میزدم. خوابم اصلا خوب نبود. حس یک گناهکار رو داشتم. کسی که گناه کبیره ای رو کرده باشه. به دستشویی رفتم تا وضو بگیرم. مشتی آب به صورتم زدم و با گفتن انشالله خیره به گرفتن وضو مشغول شدم.
سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم حس و حالم با نماز بهتر شد. بعد نماز کتابم رو باز کردم و سرم رو با دوره کردن درس گرم کردم. ساعت از 7 گذشته بود که برای رفتن به حوزه آماده شدم. مثل همیشه چادرم آخرین و بهترین چیزی بود که بر میداشتم. از پله ها به سمت پایین روان شدم. آقاجون برای خودش چای ریخته بود و دنبال قندان بود. با دیدنم گفت: چیزی خوردی بابا؟
-نه آقاجون... دیرم میشه
-ضعف نکنی؟
-نگران نباشید.
-خدا به همرات دخترم
لبخندی زدم و به سمت در دویدم. حوزه نزدیک بود، وقتی به سر کوچه رسیدم قدم هام رو آهسته تر کردم. زیر لب شعری که باید حفظ میکردم رو زمزمه میکردم. خوشبختانه از استرس دیشبم خبری نبود. سوالات رو پشت سر هم جواب دادم روی سوالات آخر مشکل داشتم. هرکار میکردم نمیتونستم جواب بدم. نوشتن توضیحات در 8 خط..... چیزی به پایان جلسه نمانده بود. از خیر 2 نمره گذشتم و برگه رو دادم. دوباره هجوم کلی فکر توی سرم، انگار تلاشم برای فراموش کردن صدای یوسف بی فایده بود. صدای یوسف و حتی فکر کردن به یوسف فقط باعث گناه میشد. و من چقدر بی عقل بودم که از این گناه غرق در لذت میشدم. با تکان شدیدی سرم رو بلند کردم. آماده گفتن حرف تندی بودم که صدای گرم و آشنایی ساکتم کرد.
-ببخشید
با دیدن صورت یوسف باز دست دلم لرزید. باز خام یک حس گناه آلود شدم. مثل همیشه محجوب بود. از حالت بی دفاعی که در مقابلش داشتم حرصم گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید
-من عذر میخوام... خیلی عجله داشتم
-نه... من حواسم نبود
-بازم ببخشید... من دیرم شده باید برم..... با اجازه
و من رو تنها گذاشت و رفت. چادرم رو مرتب کردم و به راهم ادامه دادم. بوی عطرش توی دماغم پیچیده بود. سرمست از این دیدار به خانه رفتم. زنگ زدم و چند لحظه بعد صدای پای مادر رو شنیدم. با باز شدن در به داخل رفتم از دیدن شهره وسط سالن طوری خوشحال شدم که از راه نرسیده بغلش کردم. مامان خنده ای کرد و تنهامون گذاشت.
-چطور بود؟
-چی؟
-کجایی؟ امتحانت!
از هپروت بیرون اومدم و گفتم: خوب بود... از یه سوال ناچار شدم بگذرم
شهره سری تکان داد و گفت: کارهات و نمره حساب کردنات مثل سهیل و یوسفه
با شنیدن اسم یوسف دوباره قلبم لرزید. تند میزد انگار میخواست دستم رو برای همه رو کنه. لبخندی الکی زدم و گفتم: راستی.....
شهره خیز برداشت و گفت: چی؟
از حرفی که زدم پشیمون شدم
-هیچی
-بگو.... یه چیز میخواستی بگی
-چیز مهمی نبود
-مستانه خرم نکن.... چی بود
-ول کن نیستی ها......
صدایم رو پایین آوردم و گفتم: داشتم میومدم داداشت رو دیدم
خنده ای کرد و گفت: زیارت قبول انگار چه امام زاده ای رو دیده
از بی تفاوتی شهره نسبت به برادرش خوشحال شدم که ادامه داد: رفته کارهای مطبش رو بکنه
-مگه میخواد مطب بزنه؟
-آره.... قرار شد تو محل خودمون بزنه....آقام مطب دکتر قبلی رو نشونش داد خوشش نیومد گفت باید یه جای بهتر رو بگیرن
از حسن سلیقه اش خوشم اومد. من هم از اون مطب قبلی خیلی میترسیدم بیشتر شبیه غسالخانه بود تا مطب دکتر. با حرف شهره از عالم خیال بیرون اومدم
-مستانه دیدی سهیل برام چی آورده؟
با اینکه از رابطه بین این دو نفر خوشم نمیومد اما از وقتی خودم درگیر یوسف بودم مثل قبل شهره رو نصیحت نمیکردم. سهیل به شهره یک جلد از کتاب های فروغ داده بود.... کتاب ایمان بیاوریم آغاز فصل سرد
بی اراده کتاب رو باز کردم
" و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
و در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده غمناک این دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را می فهمم.
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ،
خاک پذیرنده اشارتیست
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون"


بعد از خوندن شعر یه حالی شدم. انگار تک تک حروف برام معنی دار شده بود. کتاب رو به شهره دادم که گفت: دیروز یوسف خیلی عصبی بود
-برای چی؟
-نمیدونم... اومدیم خونه یه جورایی بود
شانه ای بالا انداختم و گفتم: بهش فکر نکن... حتما فکرش درگیر مطبه
-شاید... راستی مستانه هفته دیگه با مامان اینا و شریفه میرم تبریز
-برای چی؟
-عروسی خواهرزاده پرویز خانه
-تو چرا میری؟
-میدونی نرم مامانم ولم نمیکنه.... زود میایم نهایتا یه هفته میمونیم
بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت: برم که الان آقام و یوسف میان باید واسه نهار کمک مامان کنم
وقتی با شهره بودم خوشحال بودم اما رفتن شهره رو دوست نداشتم. همیشه آرزو میکردم ای کاش مهتاب مثل شریفه بود. شریفه با همه مشکلاتش سنگ صبور خوبی برای شهره بود. گرچه فقط از ماجرای سهیل خبر نداشت. با رفتن شهره به اتاقم رفتم. فردا امتحان عربی داشتم و باید درس میخوندم. کتاب رو باز کردم اما تنها چیزی که می دیدم صورت یوسف بود. فکر کنم عاشقش شده بود. از فکرم ترسیدم. صلواتی فرستادم و دوباره به کتابم نگاه کردم و بالاخره موفق به درس خوندن شدم.
**
هفته امتحانات مثل باد گذشت. گرچه با فکر یوسف و اینکه لحظه ای از خیال و رویا پردازی راحت نبودم ولی بالاخره تموم شد. فردا ساعت 7 صبح شهره اینا حرکت میکردن. قرار بود دم غروب با مامان یه سر به صدیقه خانم بزنیم. با شنیدن صدای مامان و آقاجون چادرم رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم. آقاجون جلوتر از همه راه افتاد و من و مامان هم پشت سرش. وقتی به خانه صدیقه خانم رسیدیم حس کردم یک هفته بی شهره خیلی سخت میگذره. به پرحرفی هاش و از سهیل گفتن هاش عادت کرده بودم. توی جمع احساس بدی داشتم به خصوص اینکه یوسف پذیرایی میکرد. گرچه اولش دهن مامان از تعجب باز مونده بود اما بعدش شروع به تعریف از یوسف کرد. یوسف هم در جواب گفت: مامان خسته میشن.... تازه باید سفر هم بکنن و خسته باشن از سفر لذت نمیبرن
مامان رو به صدیقه خانم کرد و گفت: با چی میرین؟
-قطار... یوسف زحمتش رو کشید
شریفه خنده ای کرد و گفت: میگه صفای قطار بیشتره
بالاخره شهره منو به آرزوم رسوند ، رو به مامان کرد و گفت: میشه با مستانه بریم اتاق من
آقاجونم خندید و گفت: برین که یه هفته از حرفهاتون عقب نمونید
خدا رو شکر آقاجونم روشنفکر بود و درکم میکرد. با هم به اتاق شهره رفتیم. تا در رو بست گفت: وای نمیدونی سهیل چی بهم گفت؟
-چی گفت؟
-گفت مواظب خودت باش تازه دوباره بهم کتاب داد
و کتابی رو به سمتم گرفت... دیدن صورت حمید مصدق بین ابر و بادی که زمینه جلدش شده بود من رو هیجان زده کرد. خواندن کتاب شعر از نظر مامان حرام بود و من هم اصلا کتاب شعری نداشتم. تمام ادبیات خانه ما توی سعدی و حافظ خلاصه میشد
یکی از صفحات رو باز کردم
" در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
میتونی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد، چشم های تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی،
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
میتوانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من، آنچه را می بخشی"

به شهره حسادت میکردم. خیلی دوست داشتم کسی بود تا منو با دنیای جدیدی آشنا کنه ... وقتی شعرهای کتاب هایی که سهیل به شهره میداد رو میخوندم غرق در لذت و در عین حال حسادت میشدم. شهره کتاب رو گرفت و زیر لباسهای درون ساکش قایم کرد. قطعا توی مدت سفرشون اصلا خسته نمیشد چون گنجینه ارزشمندی با خودش میبرد.
-مستانه فکر میکنی چیکار کردی امتحاناتو؟
-نمیدونم.... قبول که میشم ولی معدل رو نمیدونم... تازه چیزی به کنکور هم نمونده....
-فکر کن پزشکی قبول بشی.... مثل یوسف ما دکتر میشی
از حرف شهره قند توی دلم آب شد... مثل یوسف... اما لبخندم با شنیدن صدای شریفه جمع شد
-بیاین شام بخوریم
یوسف زحمت چیدن سفره رو کشیده بود و الحق که سنگ تموم گذاشته بود. فکر کنم من و مهتاب و شریفه و شهره با هم کار میکردیم انقدر قشنگ نمیشد. فرهنگ غربی رو میشد به خوبی توی شخصیتش حس کرد.. اما این فکر رو با آداب و رسوم ایرانی آمیخته بود و حس جالبی به آدم میداد. برخلاف اشارات مامان پیش شهره نشستم.بوی قرمه سبزی مستم کرده بود. شهره برام غذا کشید .... با وجود چادر معذب بودم... یوسف درست نقطه مقابلم بود. درست دقیقه آخر نشست چون تنها جای خالی کنار سفره روبروی من بود.با دیدن یوسف اشتهایم به کلی کور شد... هیجان زده شده بودم و فقط با غذام بازی میکردم. شریفه در حالی که به سمیه غذا میداد گفت:
-مستانه جان قورمه سبزی دوست نداری؟
با حرف شریفه همه نگاه ها رو من خیره شد. جوابی برای حرفش نداشتم. نمیدونستم چطوری حرف بزنم یا چی بگم که قال قضیه کنده بشه ... توی فکرم دنبال جواب بودم که شهره گفت: سر شبی هی شیرینی عروسی اون دختر ترشیده رو به خوردش دادی فکر میکنی مگه چقدر جا داره که این همه بخوره.... سیره دیگه
با حرف شهره صدیقه خانم چشم غره ای حواله اش کرد ، شهره بر خلاف من از مادرش اصلا حساب نمیبرد و تنها کسی که حریف جسارتش میشد اوس مرتضی بود، که خداروشکر چنان در بشقابش فرورفته بود که اصلا متوجه جواب شهره نشده بود. پرویز خان هم زودتر تشریف برده بودند وگرنه امشب حساب شریفه رو میرسید. با حرف شهره همه ساکت شدن...
بعد از شام بالاخره مامان و صدیقه خانم ، من و شهره خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. انقدر خسته بودم که حس و حالی برای بیدار موندن نداشتم. به اتاقم رفتم و فورا خوابم برد.
سحر با صدای آقاجون بیدار شدم. لباسم رو عوض کردم و به دستشویی رفتم. وضو گرفتم و در حالیکه هنوز مست خواب بودم به اتاقم برگشتم. هروقت دلم میگرفت یا از خدا چیزی میخواستم تنهایی نماز میخوندم.. آقاجون برای نماز به مسجد رفت و مامان هم مثل همیشه طبقه پایین مشغول شده بود. نماز یکی از چیزهایی بود که اصلا فراموش نمیشد. من هم با این اعتقادات دینی بزرگ شده بودم... تلو تلو خوران سجاده ام رو پهن کردم و قامت بستم. دوست داشتم با خدای خودم راز و نیاز کنم .... شاید این افکار پوچ از سرم بیرون بره
بعد از نماز از شدت خستگی روی سجاده خوابم برد. وقتی چشمهامو باز کردم که مامان غر غر کنان بالاسرم بود
-چرا رو سجاده خوابیدی دختر؟ پاشو پاشو از بس صدات کردم خسته شدم..... ای بابا ..... دختر پاشو دیگه چقدر میخوابی... خواب غفلت میاره پاشو چیزی به نماز ظهر نمونده.... ای بابا... پاشو یه آب به صورتت بزن باید بری خونه صدیقه خانم
با شنیدن اسم صدیقه خانم از جام پریدم.....یعنی واسه چی باید میرفتم....مگه نرفته بودند؟ با همین فکر فوری سجاده رو جمع کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم به آشپزخانه رفتم
-واسه چی باید برم؟ مگه نرفتن؟
-علیک سلام.... رفتن ولی یوسف که نرفته..... صدیقه خانم گفت هواشو داشته باشیم
نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم....
-چرا ؟ چرا ما؟
-پس کی؟ خب ما باید هوای اون بچه رو داشته باشیم ها.... برو کاراتو بکن نهار که حاضر شد بدم ببری.... یه آبی به صورتت بزن .. چیه این قیافه ات از بس خوابیدی پف کردی
شانه هامو بالا انداختم و مسیر راهرو رو پیش گرفتم. با دیدن صورتم توی آینه راهرو حالم گرفته شد. خیلی افتضاح شده بودم.
نمیشد برای نرفتن مقاومت کنم...از اینکه یوسف منو با این صورت ببینه هم بیزار بودم... به دستشویی رفتم و صورتم رو با آب سرد شستم. تقریبا بهتر شده بود.موهامو بالای سرم جمع کردم.از کشیده شدن صورتم بخاطر جمع شدن موهام خوشم اومد.نیم ساعت بعد با صدای مامان چادرمو سرم کردم و ظرف غذا رو دستم گرفتم و راهی آخر کوچه شدم. وقتی از در حیاط بیرون رفتم قلبم مثل طعمه ای که تو دام صیاد بیفته تند و ریز میزد. خیلی آروم به طرف خانه صدیقه خانم راه افتادم. توی ذهنم هزاران برخورد با یوسف رو تجسم میکردم. وقتی پشت در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم. صدای یوسف و پشت سرش صدای پایش رو شنیدم.ضربان قلبم بیشتر شده بود.بعد از چند لحظه در با صدای خیلی بلندی باز شد.یوسف با پیراهن زرشکی رنگی که با یه شلوار راحتی مشکی پوشیده بود جلوم ایستاده بود. حوله کوچکی روی سرش بود و تک و توک موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود. زبانم باز نمیشد جواب سلامش رو بدم... ظرف غذا رو سمتش گرفتم که با لبخندی گفت: ممنون زحمت کشیدین یه کاریش میکردم
-ببخشید .... ولی مامان فرستادن.... من باید برم.... خداحافظ
با این حرف سریع رویم رو چرخاندم و به طرف خونه راه افتادم. بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در رو شنیدم.وقتی داخل حیاط شدم و در رو بستم. حس کردم آرامش بیشتری با دیدنش پیدا کردم.با کشیدن نفس عمیقی به داخل رفتم.مامان در حال چیدن سفره بود.قرار بود نهار رو تنهایی بخوریم و آقاجون برای ظهرش نهار برده بود. بعد از نهار به هوای درس خوندن به اتاقم رفتم. با اینکه دست و دلم به درس نمیرفت ولی تنها بهانه ای که برای فرار از دست مامان داشتم همین درس بود. کتاب ادبیاتم جلو چشمم باز بود ولی تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم درس بود.با شنیدن صدای مامان در هم رفتم و خودمو از نرده ها برای حرف زدن با مامان خم کردم.
مامان با دیدنم اخمی کرد و گفت: میومدی پایین چرا آویزون میشی؟ ببین من دارم میرم خونه توران خانم.... گفتم دیدی نیستم یهو نترسی.... کاری نداری؟چیزی نمیخوای؟
-نه به سلامت زود بیاید ها....
-باشه خداحافظ
با رفتن مامان تنها شدم.وقتی به اتاقم برگشتم هرکار کردم نشد اصلا حتی نگاهی به کتابام بکنم چه برسه به دوره کردن برای کنکور....دوباره وسوسه شده بودم.دلم برای گناهی که میکردم بی قراری میکرد. نگاهم به تلفن خیره شده بود... یوسف تنها بود درست مثل من.... نمیدونم چرا هربار توبه میکردم و باز توبه میشکستم...رفتم کنار تلفن نشستم. با برداشتن گوشی و پیچیده شدن صدای بوق آزاد توی گوشم استرسم بیشتر شد.دل رو به دریا زدم و شماره گرفتم.... هرچی صبر کردم کسی جواب نداد.... نا امید گوشی رو روی دستگاه گذاشتم.با خودم فکر میکردم یعنی یوسف کجاست؟تا یکی دوساعت پیش که خونه بود.... تصور اینکه یوسف کجا بود یا میتونست باشه برام ترسناک بود.... یوسف توی غرب تربیت شده بود... درست با فرهنگ ما فرق داشت.... دوباره گوشی رو برداشتم و شماره گرفتم... این بار هم جواب نداد.... فکر کردم حتما حکمتی بوده تا دست از این افکار گناه آلود بردارم.... نیم ساعتی با این فکر درگیر بودم.... دوست نداشتم قسمت من یوسف نباشه.... انگار میخواستم با تقدیر هم مبارزه کنم.... برای بار سوم گوشی رو برداشتم با خودم فکر کردم اگر اینبار هم کسی جواب نداد دیگه زنگ نمیزنم و بهش فکر هم نمیکنم ، تو همین افکار غرق بودم که صدای یوسف رو در حالیکه نفس نفس میزد شنیدم

، تو همین افکار غرق بودم که صدای یوسف رو در حالیکه نفس نفس میزد شنیدم.ترسم نسبت به بار اول کمتر شده بود...
-بفرمایید
-........... سلام
حس کردم نفس نفس زدن هاش کمتر شد ....
-سلام.... بفرمایید
حرفی نزدم.... ترسم کم شده بود ولی هنوز نمیدونستم چیکارش دارم .. نمیدونستم برای چی بهش زنگ زدم... فقط سکوت کرده بودم که گفت:
-اینبار اشتباه زنگ نزدی
از اینکه منو یادش بود خوشحال شدم. یه لرزشی توی دلم نشست.
-مزاحم شدم
-نمیدونم..... باید بگین با کی کار دارین یا چیکار دارین تا بگم مزاحمین یا نه
-با شما
-با من؟ خب امرتون
-نمیدونم...... همین طوری زنگ زدم
-که فقط همین ها رو بگین؟
-انگار نباید زنگ میزدم
-من منتظرتون بودم
جا خوردم.....
-منتظر من؟
-آره راستش صداتون باعث شد فکر کنم دوباره زنگ میزنید
-صدام؟
-گریه کردین
یاد حرف شهره افتادم... یکی از مزیت های این گوشی عوض کردن صدا شده بود.
-نه.... گریه نکردم
-راستی اسمتون چیه؟
-ااا.....افسانه
از دروغی که گفته بودم بیشتر از همه چی تعجب کردم... بی هیچ ترسی چه راحت دروغ میگفتم...
-اسمتون قشنگه.... یوسف هستم
-میدونم
احمقانه ترین حرف رو زده بودم....
-میدونید؟
-نه راستش........
-شما منو میشناسید؟
-نه.....
-پس از کجا میدونستین؟
-حدس میزدم....
حالت حرف زدنش عوض شد و گفت: دیگه چی رو حدس میزنین؟
-هیچی....
بحث رو عوض کرد و گفت: چند سالتونه؟
برای گفتن سنم مردد بودم.... حس میکردم اگه سنم رو درست بگم به راحتی منو میشناسه....
-20 سال
-جالبه.... تقریبا همسن و سال خواهرم هستین.....
خودم رو زدم به آن راه و گفتم: خواهر دارین؟
-بله... دوتا
-جالبه.......
با شنیدن صدای در حیاط گفتم:باید برم..... بعدا باهاتون تماس میگیرم....
یوسف که از هول شدن من جا خورده بود گفت: باشه منتظر تماستون هستم
-خدانگهدار
-خدانگهدارتون
گوشی رو گذاشتم. قلبم تند میزد.استرس شدیدی داشتم.
به محض گذاشتن گوشی دستم رو روی سینه ام گذاشتم. قلبم خیلی تند میزد. ته حلقم خشک شده بود. مثل گناهکارها بودم حس تلخ و شیرینی داشتم. به دستشویی رفتم به چهره رنگ پریده ام توی آینه خیره شدم. مشتی آب به صورتم زدم و راهم رو به طرف طبقه پایین کج کردم.... مامان با ساکی از وسیله هایی که برای خیریه مخفی اش با صدیقه و توران خانم جمع کرده بود توی راهرو بود. با دیدنم ساک رو کنار چوب رختی گذاشتی و با حالت خاصی گفت: سلام خانوم
از بی توجهیم برای سلام کردن خجالت کشیدم و زیر لب سلامی گفتم. برای جبران اشتباهم سراغ سماور رفتم تا با یک چایی داغ از دل مامان این بی توجهی رو در بیارم.
چند دقیقه بعد با یک سینی چای جلوی مامان بودم. مامان یک تای ابرویش رو بالا داد و گفت: آفتاب از کدوم طرف در اومده تو مهربون شدی؟
با شنیدن صدای زنگ تلفن سینی چایی از دستم افتاد روی پای مامان.... با صدای جیغ مامان به خودم اومدم و برای آوردن خمیر دندون بی خیال جواب دادن به تلفن شدم. مامان دامنش رو بالا زده بود و با دستش قسمت سوخته رو باد میزد. خمیر دندون رو با حرص از دستم گرفت و گفت: برو اون رو جواب بده مخمو خورد
با ترس به سمت تلفن رفتم...
-بله؟
-مستانه.... معلوم هست کجایی؟
با شنیدن صدای مهتاب کمی آروم شدم
-دستم بند بود.... سلام خوبی؟ مسعود چطوره؟ آقاتون چطورن؟
-همه خوبن.... مامان هست؟
-آره ولی.....
-ولی چی؟ چیزی شده؟ حالش بده؟
-نه بابا.... داشتم بهش چایی میدادم تو که زنگ زدی صدای تلفن رو شنیدم هول کردم سینی افتاد رو پاش.... پاش سوخته
منتظر بودم از طرف مهتاب مواخذه بشم ولی با شنیدن صدای خنده بلندش حسابی جا خوردم
-تو عرضه یه چایی دادن هم نداری؟ آقاجون حق داره شوهرت نمیده..... من سن تو بودم هم شوهر داشتم هم بچه
از این مقایسه همیشه حرصم میگرفت... اما جای گله نبود خصوصا اینکه مهتاب مورد اعتماد و چشم وچراغ مادر بود و هر وقت بهش اعتراض میکردم با تشر مامان روبرو میشدم.
-میخوای بگم مامان بهت زنگ بزنه؟
-یادت نره ها.... کارش دارم....
-باشه من برم ببینم چیکارم داره... پاش بهتر شد میگم بهت زنگ بزنه...
-خداحافظ
بعد گذاشتن گوشی به سمت مامان رفتم... پوست پاش هنوز قرمز بود... خیلی حس شرمندگی داشتم و توی دلم خودم رو برای اشتباهم نصیحت میکردم.... ترس از آشکار شدن حرف زدنم با یوسف باعث شده بود اینکار رو بکنم.
مامان باهام قهر بود. به سردی و با کنایه جواب سوالامو میداد. تصمیم گرفتم خودم ترتیب شام رو بدم تا هم با مامان برخورد نداشته باشم و هم بهانه دستش ندم. یه روز از رفتن شهره نمیگذشت و من حسابی دلتنگ شده بودم خصوصا که شهره پلی بود بین من و گذشته یوسف و هرچی که باید در موردش میدونستم.... تصمیم گرفتم شام خورشت کرفس درست کنم... بسته کرفس رو بیرون آوردم و سرگرم شدم و حین کار به این فکر میکردم شهره بعد از اینکه ماجرا رو بفهمه چیکار میکنه....
وقتی کارام تموم شد که آقاجون هم رسید. بوی خورشت همه جا پیچیده بود. کدبانو نبودم ولی اصول اولیه آشپزی رو از مامان یاد گرفته بودم.بر عکس من مهتاب کدبانو بود.... با ریختن سه استکان چای به استقبال آقاجون رفتم. کتش رو آویزون کرد و کنار مامان نشست من هم با سینی چای خم شدم که مامان با حرص گفت: بذار زمین میخوای آقاتم کباب کنی؟
آقاجون که از برخورد مامان جا خورده بود با حالت خاصی به من نگاه کرد. شانه هامو بالا انداختم و گفتم: عصری واسه مامان چایی آوردم ولی سینی از دستم افتاد چایی ریخت رو پاش
آقاجون هم مثل مهتاب بلند خندید که خشم مامان رو بیشتر کرد و گفت: بفرما.... میگم هنوز زوده بفرستیش سر زندگیش همینه.... دخترم هنوز بچه است.... بذار بچگیش رو بکنه
مامان هم با غیض جواب داد: تا شما طرفش باشی مستانه هیچ وقت بزرگ نمیشه..... مگه این شهره چیش از مستانه کمتره.... براش خواستگار اومده... اوس مرتضی گفته از سفر که برگردن محرمشون میکنه
برق از سرم پرید. توی دلم گفتم پس سهیل چی
-کی هست مامان؟ آشناس؟
-دختر تو چیکار داری؟ نخیر شما نمیشناسی.... شدی بزرگتر شهره؟
فهمیدم زیاده روی کردم.. سرم رو پایین انداختم و از اتاق بیرون رفتم. از اینکه شهره رو هم به زودی از دست میدادم ناراحت بودم. خودمو توی اتاقم حبس کردم و از زمین و زمان ایراد میگرفتم. نمیدونم چرا ولی وقتی آقاجون برای شام صدام کرد با بغضی که داشتم از اتاقم بیرون رفتم.آقاجون با دیدن صورت خیس و چشمای سرخم گفت: غصه نداره دختر... یه روزی هم تو شوهر میکنی.... جز شهره باز هم دوست پیدا میکنی.... بذار بری دانشگاه
از اسم دانشگاه و اینکه هیچ آمادگی ای نداشتم تنم لرزید. بعد از شام ظرف ها رو برای شستن به آشپزخانه بردم .

بعد از شستن ظرفها از توی راهرو با آقاجون و مامان خداحافظی کردم و راهی طبقه بالا شدم. دلم به درد آمده بود برای ازدواج شهره .... فکر اینکه تکلیف شهره و سهیل چی میشه مثل خوره به جونم افتاده بود. کش موهامو باز کردم و خودم روی رخت خوابم پرت کردم... شاید خواب باعث میشد این فکرا رو از خودم دور کنم... تا صبح فقط کابوس دیدم... کابوس هایی که سرچشمه اش فکرای ناجورم بود... طاقت جدا شدن سهیل و شهره رو نداشتم ولی خب کاریش نمیشد کرد. دعا میکردم صدیقه خانم رای اوس مرتضی رو عوض کنه هرچند میدونستم این دعا مستجاب بشو نیست.... نزدیک های سحر خودم بلند شدم با اینکه درست نخوابیده بودم احساس خستگی نمیکردم. وقتی مامان مثل همیشه جلوی در بود تا برای نماز بیدارم کنه و با صورت وضو گرفته و چادر به دست منو دید حسابی جا خورد و با نگاه مشکوکی سر تا پامو بر انداز کرد. بعد از رفتن مامان چادرم رو مرتب کردم و قامت بستم. باید برای شهره دعا میکردم.... شاید اگر قبل از اومدن یوسف و این حالات خودم این اتفاق می افتاد قطعا پسری که اوس مرتضی پسندیده بود رو تایید میکردم ولی الان حال شهره رو درک میکردم که بدون سهیل چقدر عذاب میکشه.....
بعد از نماز با کلی کتاب و دفتر راهی طبقه پایین شدم. آقاجون هنوز مشغول نماز بود. مامان هم تازه نمازش تموم شده بود و برای درست کردن صبحانه راهی آشپزخانه شد. کتابامو ریختم وسط سالن پایین و سرگرم شدم. چند دقیقه بعد آقاجون سجاده اش رو جمع کرد و به مامان که سرگرم چیدن سفره صبحانه بود پیوست. اما من بی خیال تر از همیشه سرگرم درس بودم. انقدر به روی خودم نیاوردم که با تشر مامان به طرف سفره رفتم. بعد از صبحانه آقاجون راهی حجره شد و منم دوباره به درسم پناه بردم. مامان هم به طرف تلفن رفت... فکرشو میکردم ، مثل همیشه مهتاب رو از آخرین ماجراها بی خبر نمیگذاشت. در حین درس خوندن گاهی به حرفهای مامان هم گوش میکردم.... و آخرش فهمیدم مهتاب و مسعود برای نهار میان... و علیرضا هم شب برای شام میاد... حوصله تنها چیزی که نداشتم مهمون بود و خصوصا شیطنت های مسعود.... بعد از تلفن مامان و مهتاب کلا قید درس رو زدم و کتابامو جمع کردم.
**
بالاخره یک هفته گذشت...و فقط یک بار موفق شده بودم با یوسف حرف بزنم.... قرار بود امشب شهره اینا راه بیفتن تا نزدیک های ظهر فردا برسن... نمیدونستم شهره از این خوابی که پدرش براش دیده بود خبر داشت یا نه... اما بالاخره اتفاق می افتاد...چیزی به کنکور نمانده بود. آقا جون مثل قبل بهم قوت قلب میداد ولی مامان با نیش هایش دلم رو میلرزوند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که کتابمو بستم و بعد از خاموش کردن چراغ اتاقم زیر لحافم خزیدم. برای من فرقی نمیکرد گرما و سرما بدون لحاف خوابم نمیبرد. پنجره رو باز گذاشته بودم باد خنکی که میومد رخت خوابم رو خنک کرده بود. بارها از آقاجون خواسته بودم برام تخت بخره ولی هر بار با فتواهای مامان آقاجون هم منصرف میشد. حتی مهتاب هم موفق نشده بود نظر مامان رو تغییر بده پس من و آقاجون جای خود داشتیم. از وقتی که ساعت حرکت شهره اینا رو فهمیده بودم دلشوره دیدنش رو داشتم.تصور دیدن شهره با کسی غیر از سهیل سخت بود درست مثل حال خودم در مورد یوسف... با آوردن اسم یوسف دلم میلرزید.... چشامو بستم و سعی میکردم خودم رو اسیر خواب کنم.
***
با صدای زنگ در پله ها رو دوتا یکی کردم... انگار کسی که پشت در بود حال خوشی نداشت. دستش رو روی زنگ گذاشته بود و بر نمیداشت. انقدر هول کرده بودم که فراموش کردم چیزی روی سرم بندازم. همونطور به طرف در رفتم. بعد از باز کردن در با صورت خیس و چشمای قرمز شهره روبرو شدم. به محض دیدن من خودش رو توی بغلم انداخت و هق هق گریه اش بلند شد. دستم رو دورش حلقه کردم در حالیکه از شدت گریه اش ترسیده بودم گفتم:
-شهره چی شده؟ داری دیوونم میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ واسه کسی؟ چی شده؟ مامانت حالش خوبه؟
شهره فقط گریه میکرد.همونطور که توی بغلم بود به طرف راهرو کشوندمش... خوشبختانه مامان خونه نبود. به زور چادرش رو از سرش در آوردم و به سالن بردمش... لیوان آبی به دستش دادم. نمیخورد ... فقط گریه میکرد...بعد از چند دقیقه بالاخره آروم شد و در حالیکه سکسکه اش گرفته بود گفت:
-مستان بابام میخواد شوهرم بده
تازه فهمیدم چی شده... پس از آشی که اوس مرتضی براش پخته بود باخبر شده بود.
-به کی؟
-نمیدونم... میگن پسر یکی از مشتری های باباست.... میگن مهندسه....مستان من سهیل رو میخوام
-به بابات گفتی؟
-چی بگم؟ بگم سهیل رو میخوام.... منو میکشه اینو بگم... تازه همه میگن سهیل دیوونه است... میگن مثل مادرش عقل درستی نداره... من برم چی بهش بگم
-آخه ماجرای مادرش چه ربطی به سهیل داره....قضیه واسه دوران بچگی سهیله....
-آقام اینا تو گوشش نمیره...از وقتی اومدیم همش حرف امیر رو میزنه
-چرا به شریفه نمیگی؟
-چی رو بهش بگم...آقام میگه چون پرویز خان اونجوری شد سر شهره میخوام سنگ تموم بذارم... شریفه هم دل به دل آقام داده.... همه میگن امیر خوبه امیر اینجوری امیر اونجوریه.... مستان من بی سهیل میمیرم
-همه حرفهات درست ولی وقتی میگی نمیشه در موردش هم حرف زد میخوای چیکار کنی؟
-خودمو میکشم
-بچه نشو.... چرا به سهیل نمیگی؟ چرا نمیری بگی بیاد پا پیش بذاره... سهیل هم بیاد میشن دوتا خواستگار خب یه ایراد از اون بگیر زن سهیل بشو
-برم به سهیل بگم بیا منو بگیر
-مگه تو نمیگی دوستت داره؟ خب آره دیگه... باید تکلیف تورو روشن کنه
-مستانه چطوری ببینمش... نمیدونم کی میاد خونمون....
-بهش زنگ بزن... شماره خونشونو داری؟
-حفظ نیستم....خونمون داریم....
-برو بیار مامان منم نیست بهش زنگ میزنیم.... کی خونتونه؟
-فقط یوسف
با آوردن اسم یوسف حالم یه جوری شد... اما سعی کردم به روی خودم نیارم و فقط به شهره فکر کنم...شهره علاوه بر اینکه دوستم بود مثل خواهر برام عزیز بود...
-پس جای گریه پاشو برو شماره سهیل رو بیار
شهره انگار از حرفم جانی گرفت. بلند شد و چادرش رو مرتب کرد..
-شهره قبل رفتن یه آبی به صورتت بزن... اینجوری خوب نیست بری بیرون

با رفتن شهره دلهره بدی پیدا کردم. شهره رفت و بعد از چند دقیقه صدای زنگ در رو شنیدم. چادر سفیدم رو از روی چوب رختی برداشتم و به حیاط رفتم. شهره در حالیکه نفس نفس میزد پشت در بود و توی دستش کاغذ مچاله شده ای. من رو هول داد و وارد حیاط شد.
-بیا آوردم
-باشه... الان میریم تو .... تو برو توی اتاق زنگ بزن من تو راهرو میمونم تا مامانم رسید بهت خبر بدم
شهره با ترس گفت: یعنی مامانت میاد؟
-معلوم نیست که.... شاید بیاد.... بذار من مراقب باشم تو حرفتو بزن ... فقط زود تمومش کنی ها
-مستان من میترسم.... چی بهش بگم آخه
-اگه میترسی برو زن همون پسره شو... قید سهیل هم بزن
بعد دستش رو کشیدم و به سالن طبقه پایین بردمش. کنار میز تلفن که رسیدیم با زور روی صندلی نشاندمش و گفتم : زنگ بزن
شهره با ناله گفت: مستان
-مستان و کوفت... زنگتو بزن الان مامانم میاد... میرم تو راهرو
رفتن توی راهرو فقط بهانه ای بود برای اینکه شهره رو تنها بذارم تا راحت با سهیل حرف بزنه. مامان خونه مهتاب بود و میدونستم حالا حالا ها بر نمیگرده. اما احتیاط هم خوب بود. مثل دیوانه ها طول راهرو رو دور میزدم . چند دقیقه نگذشته بود که شهره از اتاق بیرون اومد
-چی شد؟ باهاش حرف زدی؟ چرا انقدر زود تموم کردی؟
-باید برم مستانه
-کجا؟
-گفت بیا ببینمت
-یعنی چی؟ کجا میخوای بری؟
-مستانه باید برم پارک سر خیابون
-کسی با هم ببینه شما رو چی؟!
-من باید برم .... فقط یه کاری برام میکنی؟
-باشه .... ولی زود نیست؟ خونشون مگه دور نیست؟
-بمونم اینجا ممکنه بیان دنبالم... نتونم برم .... من از الان میرم... سهیل تا یه ساعت دیگه میرسه پارک
بعد محکم دستمو گرفت و گفت: مستانه تروخدا هر وقت اومدن دنبالم.... هرساعتی ... بگو تا الان اینجا بود تازه رفته بیرون باشه؟
-مامانم اومد چی؟
-بگو قبل اومدن مامانت.... تروخدا مستانه
-شهره خریت نکنی ها..... شهره مواظب باش
دستمو ول کرد و به سمت جا کفشی رفت. زود کفش رو پاش کرد و رفت. با رفتن شهره دلشوره بدی پیدا کردم. صدای تیک تیک ساعت که توی سکوت خونه پیچیده شده بود اعصابم رو به هم میریخت. توی دلم فقط برای شهره دعا میکردم.
یک ساعتی گذشت و من دعا میکردم سهیل رفته باشه پیش شهره.... یک ساعت شد دو ساعت، سه ساعت ، چهار ساعت...
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.
-بله؟
-سلام مستانه جان..... مستانه مامان نمیاد واسه نهار خونه.... نگهش داشتم.... تو هم پاشو بیا اینجا
-نه مهتاب میمونم خونه..... از شام دیشب مونده گرم میکنم میخورم
بعد با فاصله کمی از گوشی به مامان گفت: میگه نمیاد چیکارش کنم؟
صدای مامان رو نشنیدم ولی مهتاب ادامه داد: بیا دیگه... علیرضا هم نیست مسعود هم دلش برات تنگ شده
-نه مهتاب گفتم که سختمه بیام.... شماها بخورین
-انگار چسبیدی به خونه دل نمیکنی.... باشه نیا ولی یادت باشه شهره بهت میگفت تا جهنمم دنبالش میرفتی
مهتاب اصلا خبر نداشت من الان وسط جهنمی بودم که شهره درست کرده بود.
-مهتاب بسه دیگه برین شماها نهارتونو بخورین
-باشه.... میدم مامان واست بیاره دلت نخواد... فسنجون درست کردم
-باشه دستت درد نکنه....
-انگار یه چیزیت شده ها.... فعلا خداحافظ
-خدانگهدار مهتاب.... روی مسعود هم ببوس
گوشی رو گذاشتم و دوباره به ساعت خیره شدم.... چهارساعت بود شهره رفته بود.... ساعت از دو گذشته بود. پاهامو توی شکمم جمع کردم و توی راهرو نشستم طوری که هم به ساعت توی اتاق پذیرایی دید داشته باشم هم وقتی صدای زنگ شنیدم سریع به حیاط برم. گرسنه بودم ولی از شدت استرس میل به خوردن هیچی نداشتم. فکرای ناجوری در مورد عاقبت کار شهره توی سرم بود.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم تا کمی آروم بشم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مامان بیدار شدم
-مستانه.... خدا مرگم بده.... دختر چته تو؟ چرا اینجا خوابیدی؟
با دیدن مامان همه چی یادم اومد.... نگاهی به ساعت کردم از شش هم گذشته بود. از جام پریدم
-دختر چی شده؟ چرا مثل دیوونه ها شدی؟
-کی اومدین؟
-نمیبینی؟ تازه رسیدم.... حالت خوبه؟
بعد آروم دستش رو روی صورتم کشید.
-چرا تب کردی؟ مستانه چرا رنگ پریده؟
سوالا پی در پی مامان کلافه ام کرده بود.
هنوز از دست مامان خلاص نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد. مامان بی خیال من شد و بعد از پس زدن من به طرف تلفن رفت.همه وجودم گوش شده بود تا صدای مامان رو بشنوم
-سلام خانوم..... خوبین شما؟
-.....
-آره خونه مهتاب بودم... جاتون خالی .... یه روز بیاین با هم با شریفه بریم
-.....
-نه مستانه خونه بود.... واسه چی؟
-.....
-یعنی چی نیست؟ گفته کجا میره؟
-.....
-اینجا؟ نه والا نمیدونم
بعد با صدای بلندی گفت: مستانه
سریع به اتاق رفتم و گفتم : بله؟!!
-مادر شهره اینجا اومده؟
چهره شهره از جلوی چشمم دور نمیشد....
-آره.... اومد ولی پیش پای شما رفت....
بعد مامان به مخاطبش گفت: آره اومده اما قبل اومدن من رفته.... چی شده حالا؟
-.....
-خونه شریفه نیست؟
-.....
-خب بپرس.... واسه چی دلشوره میگیری...به آقاش خبر دادی؟
-.....
-منم بی خبر نذاریا
دیگه بقیه حرفهای مامان رو نمی شنیدم. نگاهم روی ساعت قفل شده بود. یعنی سهیل رفته بود؟
***********


دیگه بقیه حرفهای مامان رو نمی شنیدم. نگاهم روی ساعت قفل شده بود. یعنی سهیل رفته بود؟
مامان به صورتم خیره شد و گفت: مستان تو چیزی میدونی؟
هروقت مستان صدام میکرد یعنی خیلی عصبا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 160
بازدید ماه : 157
بازدید کل : 11802
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس